باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

باران عشق

علامت سوال

عزیزم این مطلب همیشه برام علامت سوال بوده برای همین مینویسم کاش بتونم جوابم رو بیابم... اون موقع ها که هنوز سعادت مادری نصیبم نشده بود ولی توی وجودم فرشته ها رو خیلی دوست داشتم هر وقت بچه ای رو میدیدم براش لبخند میزدم،‌ دست تکون میدادم و یواشکی شکلک درمیاوردم تا حتما گل خنده روی صورت مثل ماهش بشینه ولی تا سرم رو بالا میاوردم با قیافه خشک و سرد مادر و پدری مواجه میشدم که با بی تفاوتی کامل، خیلی جدی و حتی گاهی اخمو دارند به من نگاه میکنند و سعی میکنند سریع از من گذر کنند، گاهی انگار لبخندی که بچه از همون ارتباط لحظه ای زده بود توی افق محو میشد...!!! این موضوع گذشت و دخترخاله زهرای شما به دنیا اومد... یه کم که گذش...
21 بهمن 1392

دخترم دوست دارم

دخترم حالا که دستهای قشنگت رو در هم گره زدی، حالا که چشمهات رو بستی و داری آروم آروم شیر میخوری، حالا که به جای صدای تولد تولد فقط صدای نفس هات رو میشنوم ، بعد از یه عالمه بازی توی پارک و سوار شدن همه تاپ ها و سرسره ها، دویدن دنبال توپ پسربچه ای که نمیخواد اجازه بده به توپش پا بزنی، بعد از صدا زدن قارقارها و پیشی های محله، بعد از آواز خوندن توی کالسکه موقع برگشت، خستگی و بهانه گیری برای لالا... حالا من به صورت فرشته ای آروم و ناز نگاه میکنم ... نمیدونم توی عالم بالا فرشته ها چه شکلی هستند ولی فکر میکنم به همین ظرافت باشند... به همین لطافت بی کران ... همین قدر معصوم ... وقتی بچه ها بیدارند و بازی میکنند و با قدم های پر از هیجان این طرف اون ط...
9 بهمن 1392

حرف نگفته...

روزها از پی هم میان و به سرعت برق تموم میشن ... هر روز و هر ساعت توی سرم یه دنیا حرف نگفته دارم ... خیلی سخته آدم یه عالمه حرف برای گفتن داشته باشه و درباره تک به تک جمله هاش فکر کنه و توی خیالاتش کلی احساسات خرج همه این جمله ها بکنه و بعد توی هیاهوی کار و زندگی هیچ کدوم رو نتونه بنویسه و انقدر زمان بهش بخوره که حتی از ذهن خودش هم پاک بشه ... سخته که تمام روز بگه یادم باشه برم این موضوع رو بنویسم و نیمه های شب که میاد و صفحه رو باز میکنه انقدر خسته باشه که هر چی دستش رو ببره روی کیبورد چیزی یادش نیاد برای نوشتن ...  امروز برای علی هم تعریف کردم که چقدر توی خیالم مینویسم و بعد همه پاک میشه و بهم گفت که احساس رو هر وقت که میاد باید ...
6 بهمن 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد